آن چیزهایی که ما در دست نداریم/بپذیر میم.
میم ندانسته بود و آسمان و ستاره هایش که می چرخیدند دور سر او.
از پیش نسی که آمده بود دلش یکباره خواسته بود بنشیند توی ایستگاه
اتوبوس نزدیک خانه ی او و آنقدر فریاد بزند که حلق اش پاره شود .
اما میم این کار را نکرده بود.با خود تصمیم گرفت فریاد نزند/داد نزند/آرام
خودش را قانع کند .بعد یک جمله به ذهنش آمد آن هم نا خود آگاه "اینبار
دیگر نشد" و بر بخت فلاکت بار خود اندوهگین شد .
من نمی دانم او می خواهد چکار کند چون چندی پیش داشت تصمیم میگرفت
بدون مانتو و روسری و با شلوارک و تاپ برود توی خیابان .
حتی نمی دانم او واقعا این کار را انجام خواهد داد یا نه.آنقدر در لجنی که
دیگر نمی دانم اسمش چیست گیر افتاده که مدامش شده بگوید :حالا
چه کسی کمکم میکند؟ و میم که به کمک هیچ احدی احتیاج ندارد.
میرود ژلوفنی که ندارند را بخورد و الکی سر دردش خوب شود.
*به سایکوتیک عزیز,chikita ,حامد و خیلی های دیگر ..این پست ها که ارزش
هدیه کردن ندارند اما حجم خالی ننوشته هایتان هم قابل احترام و ارزشمند
است.
میم ما همه آدم هایی هستیم که خوب بلدیم به جای اینکه فریاد بزنیم به خودمون حرفهایی که دوست داریم بشنویم رو بگیم بین قانع شدن و افسرده شدن راه کمه و هیچ کدومشون نمی ارزن به نظرم.. احساس میکنم لذت وبلاگ نویسی داره قلقلکم میده باز اگر همچنان جوگیر موندم و دوباره شروع کردم وبلاگ نوشتن میام شخصن دعوتت میکنم
میم چرا انقدر بهم ریختی عزیزم:(